میکرو داستان‌های روزمره

  • برون سپاری تفکر

    تو فضای پر از یخ و نویزهای محیطی که ناشی از پاسخ به پیام‌ها و تماس‌های گوشی بود، بعد از اینکه سوال‌های پرابهامِ پراکنده‌اش رو پاسخ دادم،از ضبط شدن جلسه توسط دوربین اطلاع داد.
    نمیدونستم الان باید رو به دوربین لبخند بزنم و دستم رو براش تکان دهم یا چی! 🙂

    به عنوان مدیرعامل،  صافی مصاحبه‌شونده‌ها برای مشاور تهرانی‌اش بود. اختیار و مسئولیت انتخاب با مشاورش بود.

    البته که مشورت گرفتن اصلا ایرادی نداره اما به عنوان مدیرعامل یک بیزنس موفق اگر ۱ ساعت وقت میذاشت و به این فکر میکرد که چه کسی، چطور میتونه به بیزنس من کمک‌کننده قطعا سوال‌های پخته‌تری می‌تونست بپرسه. قطعا کسی که تونسته یه بیزنس رو سال‌ها زنده نگه داره، تا حد مناسبی قدرت تشخیص و مهارت فن بیان داره، فقط کافیه یه کم به خودش اعتماد داشته باشه.
    همه چیز را نیازی نیست آموزش ببینیم، گاهی کافیه تجربیات سال‌های قبل رو الک کنیم.

    ایراد برون‌سپاری اختیار و مسئولیت به مشاور اینجاست که منفعت مشاور در مشکل شماست و درآمدش وابسته به وابستگی تو به اونه.

    یادم به این شهر سهراب افتاد که میگه:

    « من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
    وقتی از پنجره میبینم که حوری، دختر بالغ همسایه
    پای کمیاب‌ترین نارون روی زمین
    فقه می‌خواند. »

  • جوانتر شدم

    تو کافه نشسته‌ بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که یهو گفت: زینب، من چند سال جوونتر شدم؟

    سرم رو بالا اوردم، نگاهش کرد و نزدیک بود با دیدن چین و چروک های صورتش از فشار خنده، اون لقمه‌ي املتِ پایین‌ نرفته رو تو صورتش پرتاب کنم که خودم رو مدیریت کردم و با چشم‌های گرد شدهٔ پرسش‌گرانه پرسیدم: چطور؟

    گفت: چون بعد از ۴۰ سالگی کارم رو عوض کردم و توی یه مسیری قرار گرفتم که قبلا هیچ آشنایی ازش نداشتم. همه‌ش با مسائل جدید و پرریسک مواجه بودم و از بس به خودم فشار اوردم که حل‌شون کنم احساس می‌کنم همهٔ مویرگ‌های مغزم باز شده و خون‌ِ تازه تو بدنم در جریانه. هر مساله‌ای که حل شد من رو جون‌تر کرد.

    با خودم اندیشیدم شاید آدمی وقتی پیر میشه که یاد میگیره با مشکلات به صلح برسه و باهاشون نجنگه. 

    مسیرهای تکراری و بی‌ریسک شاید حس پیرشدن رو تقویت میکنه.

    من چطور؟ تو مرداب مسیرهای تکراری گرفتار نشدم؟

     

  • بیان با ساختن

    در حالیکه داشت با عشق از فیلمی که ساخته و سختی‌هایی که یکی یکی ازشون عبور کرده تعریف می‌کرد و گفت: « با دوستم کنار آتیش نشسته‌ بودیم، چای می‌نوشیدیم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم که یهواز دوستم پرسیدم: مجید، به نظرت آخر عاقبت فیلم‌مون چطور میشه؟ تو جشنواره مقامی میاره؟»

    مجید پرسید: «نتیجه‌ش مهمه!
    موقعی که فیلم رو می‌ساختی حالت چطور بود؟»

    پاسخ داده بود: «عالی، در وصف نمیگنجه. خوش‌حال و سرمست!»

    دوستش باز ازش پرسید: « آیا همین نتیجه‌ای که دنبالشی نیست؟»

    ذوقش رو که از تعریف‌هاش میدیدم با خودم اندیشیدم چقدر آدم حالش خوبه وقتی بتونه خودش رو با کارهاش بیان کنه. مخصوصا وقتی بقیه هم میتونن کارهاشون رو بخونن و اونا رو بشنون. شاید همون موقع که از بیانِ خودمون و از شنیده شدن و یا دیده شدن وا میدیم، خودمون رو از حالِ خوب محروم می‌کنیم.