تو کافه نشسته بودیم و داشتیم صبحانه میخوردیم که یهو گفت: زینب، من چند سال جوونتر شدم؟
سرم رو بالا اوردم، نگاهش کرد و نزدیک بود با دیدن چین و چروک های صورتش از فشار خنده، اون لقمهي املتِ پایین نرفته رو تو صورتش پرتاب کنم که خودم رو مدیریت کردم و با چشمهای گرد شدهٔ پرسشگرانه پرسیدم: چطور؟
گفت: چون بعد از ۴۰ سالگی کارم رو عوض کردم و توی یه مسیری قرار گرفتم که قبلا هیچ آشنایی ازش نداشتم. همهش با مسائل جدید و پرریسک مواجه بودم و از بس به خودم فشار اوردم که حلشون کنم احساس میکنم همهٔ مویرگهای مغزم باز شده و خونِ تازه تو بدنم در جریانه. هر مسالهای که حل شد من رو جونتر کرد.
با خودم اندیشیدم شاید آدمی وقتی پیر میشه که یاد میگیره با مشکلات به صلح برسه و باهاشون نجنگه.
مسیرهای تکراری و بیریسک شاید حس پیرشدن رو تقویت میکنه.
من چطور؟ تو مرداب مسیرهای تکراری گرفتار نشدم؟
دیدگاهتان را بنویسید