در حالیکه داشت با عشق از فیلمی که ساخته و سختیهایی که یکی یکی ازشون عبور کرده و انگشت شصتش رو روانهٔ تک تک اونا کرده تعریف میکرد. میگفت با دوستم کنار آتیش نشسته بودیم، چای مینوشیدیم و گل میگفتیم و گل میشنفتیم که یهو به دوستم گفتم: مجید، به نظرت آخر عاقبت فیلممون چطور میشه؟ تو جشنواره مقامی میاره؟
مجید پرسید: نتیجهش مهمه؟ وقتی تو کارگاه ساعتها میشینی اثری خلق میکنی حالت چطوره؟ و گفت که پاسخ دادم: عالی.
مجدد پرسید: موقعی که فیلم رو میساختی حالت چطور بود؟ و پاسخ داده بود: عالی، در وصف نمیگنجه. خوش حال و سرمست.
و پرسید: آیا همین نتیجهای که دنبالشی نیست؟
در حالیکه داشت اینها رو تعریف میکرد با خودم اندیشیدم انسان وقتی خوش حال میشه که بتونه خودش رو بیان کنه. شاید چون با بیان کردن و تحسین شنیدن از آدمهای همنظرش احساس میکنه که تنها نیست و همین حالش رو خوش میکنه. هر کسی یه طوری خودش رو بیان میکنه و اونی که به «بیان» وا میده، هر روز در چاه سیاه عمیق تنهایی پایین و پایینتر میره.